السلام علیک یا ربیع الانام و نضرة الایام
آقا مرا به غلامی قبول کن!
آقای من چه بگویم ، که همه را می دانی ، از خودم بهتر! اما بگذار تا بگویم ، همه را ، هم برای تو و هم برای خودم!
بگذار بگویم از شرمندگی بینهایتم از نگاه مهربانت! از قلب رئوف و اشکهای پنهانت
از چشم انتظاری سالهایت که بر در خیمه انتظار چشم به راهم بوده ای ، شاید که دل از دنیا برکنم و عازم کوی تو شوم ، اما نشدم ، ماندم و در مرداب غفلت و عادت و گناه ، هر روز ظلمانی تر از دیروز فراموشت کردم.
از آه و ناله ات بگویم که چه مظلومانه از دست من به مادر مظلومه ات شکایت بردی و من چه بی پروا بر ناله ی تو آرام گرفتم ، دانستم و کاری نکردم ، دیدم و خروشی بر خود برنیاوردم ، همچنان بر مرکب جهل و خودخواهی و هوی نفس تاختم!
بگویم از لحظه ای که مرا از فراق خود ترساندی و من آن چنان غرق در غفلت بودم و شاید مطمئن به آقایی تو ، که آن را جدی نگرفتم ، اما تو دیگر با من آشتی نکردی ...
و اینک سالهاست که با من قهری....
هرچند هوایم را بسیار داری و تنها یاورم هستی در کوران سختی ها و خطرات و من هنوز که هنوز است در خوابی عمیقم
می بینی مولای من! در دوری از تو چه دلها که نبستم ، به هرچیز و هر کس ، اما هنوز جز دل شکسته ای ندارم ، در دوری از تو ! به دنبال سراب عشق چه صحراها که ندویدم و چه اشکها که نریختم ، چه دلتنگی ها که نکشیدم اما جز ذلت و تنهایی هنوز که هنوز است بهره ای نبرده ام !
مولای من! محبوب من تویی! معشوق من تویی! چرا پرده ها را به کناری نمی زنی ؟! چرا مرا مهمان نگاهی نمی کنی؟! چرا مرا به منتهای آرزوهایم نمی رسانی ؟! چرا کار را تمام نمی کنی ؟! چرا با تیر عشقت قلبم را نشانه نمی روی؟ چرا مرا با اسیر تو بودن از همه بندها خلاصی نمی بخشی؟
من از خودم خسته ام ، در طلب شراب بیخودی ام ، من از آزادی خسته ام ، من به دنبال اسارت توام ، می خواهم دربند تو باشم ، چه صفایی دارد اسیر تو بودن! گرفتار تو بودن ، بیچاره تو بودن ای چاره بیچارگان!
دوست دارم ، زبانم جز به نام تو و برای تو باز نشود ، دوست دارم ، شبانه روز در تنهایی هایم جز با تو نجوا نکنم ، با خیال تو ، به یاد تو و برای تو!
ای مهربان من! ای امام من! آیا به تنهایی و بی کسی من رحم نمی آوری ؟
آیا مرا از چاه غربت و تنهایی بیرون نمی آوری و در بازار مصر محبت و عنایت خریدارم نمی شوی؟
تا کی در این زندان تاریک نفس اسیر بمانم؟!
چشمانم از انتظار خشکید تا شاید با طناب دیدارت از قعر این ظلمتکده رهایم سازی!
اما می دانم که من مستوجب عقوبتهایی بیش از اینم ، من که تنهایی ات را دیدم اما تنها رهایت کردم ، من که اشکهایت را دیدم اما اشکی برایت نریختم ، من که ناله هایت را در آتش سوزان غیبت شنیدم اما به دنیای دون خویش مشغول شدم ، من که از حال و روز نزارت از غفلت و معصیت دوستان مطلع شدم اما....
محبوب من! دوست دارم شبانه روز با تو باشم ، برای تو زجر بکشم ، برای عالمگیر کردن نامت سر از پا نشناسم ، هر جا که می روم ، از تو یادی کنم ، دلها را به نورت روشن کنم ، جهان را به مژده آمدنت مسرور سازم ، در راهت جانبازی کنم ، آن قدر بدوم و تلاش کنم ، که از نفس بیافتم و .... تا تو از بیم جان به سراغم آیی و آرامم سازی!
اما آقا نمی توانم ، دست و پایم بسته است ، قلبم ظلمتکده است ، چشم و گوشم یاری نمی کنند ، محتاج اکسیر شفابخش عشقم ، آیا شفایم نمی دهی؟! آیا رهایم نمی سازی؟!
آقا چه بگویم از گرداب فتنه ها ، چه بگویم از تکرار تلخ تاریخ صفین و جمل! چه بگویم از دنیاطلبی زبیرها و فریب عمروعاص ها؟
چه بگویم از دل شکسته نائبت ؟ که تو همه را می بینی ، بهتر از ما و خون دل می خوری بر این همه ناسپاسی ها! بسیار بیشتر از ما!
چه بگویم از سرگردانی انسانها در این امتزاج حق و باطل! در این دین به دنیا فروشی دوستان و لبخند و شادمانی دشمنان!
بگذار آقا از نامردیها هیچ نگویم ، از نمک خوردنها و نمکدان شکستن ها ، از عافیت طلبی ها ، زخم زبانها ، هجوم آوردنها از سکوتها و نگفتن ها از ندیدن ها و چشم بستن ها.
بگذار تا از سکوت ابن عباس ها نگویم ، از جولان ابوموسی هایی که خود باخبری سخنی به میان نیاورم ، از مسجد ضرار و خیل نمازگزاران بی وضویش ...
همه را خود می دانی.
آقای من! دیگر نمی خواهم از خودم بگویم و نه از جماعت بی وفایی که روی کوفیان را سفید کردند
بگذار تا از شیفتگانت سخن به میان آورم و از عشق پنهانی که سالهاست از تو در سینه دارم.
بگذار تا از خروش عاشورائیان برات بگویم آقا ، از جوشش غیرت مسلمانان ، از دلدادگی عاشقان و از اقیانوس امت رسول الله(ص) که چون تلاطم کرد وحشت و اضطراب سراسر وجود مزدوران هتاک فتنه گر را فراگرفت و شادی قلب نائب نازنینت را.
بگذار از فصل بیداری بگویم برایت آقا ، از بیداری مسلمانان قرنها خفته ، بیداری مستضعفان و مظلومان همیشه تاریخ ، بیداری قلب و جان انسان ظلوم و جهول
بگذار از جوانان غیور بحرینی بگویم که در گوشه زندانها الهام بخش برادران و خواهرانشان هستند در وسط میدان جهاد در سراسر کره خاکی ، از حرکت شیعیان العوامیه و قطیف از مقاومت سوریه قهرمان از خروش و طوفان ملت تاریخی مصر و از خاورمیانه ای که تا اذان صبح فقط یک اشاره ابروی تو را کم دارد.
آقا بگذار تا از آغاز بهار بگویم ، از رویش لاله های سرخ در جای جای سرزمین های اسلامی از رایحه یاس و نرگس که زمین و زمان را پر کرده است ، از مبشر بهاران که در کوران زمستان ، شور امید و حرکت آفرید و اینک عالمی در قدومت قیام کرده اند ای بهار انسانها
آقا بگذار تا از آتش سوزان قلبهای عاشقانت بگویم ، بگذار تا از دلتنگی منتظرانت بگویم ، بگذار تا از رویش محمد بن ابی بکرها بگویم در خیمه سبزت از مالک اشترهای انقلاب خمینی از وهب های جنبش وال استریت و از حر بن یزید ریاحی های بیداری اسلامی!
مولای من! ما با قطره قطره ی خونمان ثابت می کنیم که ماجرای کوفه دیگر تکرار نخواهد شد ، ما با ذره ذره وجودمان تا آخرین لحظه در کنارت خواهیم ماند ، ما چون پروانگانی عاشق آنچنان در کنارت حلقه مستانه خواهیم زد که هیچ خفاشی را یارای نگاه کردن نباشد!
تو فقط بیا آقا!.....
بیا و مطمئن باش که کربلا دیگر تکرار نخواهد شد ، مطمئن باش که چون شهیدان تا آخر در کنارت خواهیم ماند ، یا پیروزی ، یا شهادت ، ما در رکاب تو از مرگ هراسی نداریم! ما برای عاشورایی که بسیار نزدیک است لحظه شماری می کنیم و برای شهادتی که در میان دستان مبارک امام باشد یا سعادت همسایگی خورشید در حکومت صالحان
آیا شنیده ای که عاشقان در کار عشق چون و چرا کنند ؟!
ما خود را برای عاشورای آخر آماده کرده ایم ، ما وصیت نامه های عاشقانه خویش را هر لحظه با یادت نوشته ایم ...
آقا بیا! ما جان ناقابل در کف ، در رکاب نائبت سید علی و سردار پرآوازه اش ، بی صبرانه در انتظاریم
و می دانم که می آیی در آینده ای بسیار نزدیک ، چون شهاب ثاقب ، زمانی که هیچ کس را باور آمدنت نیست!
تو می آیی ، ذوالفقار علی(ع) در کف و ترنم یا حسین(ع) بر لب ، می آیی برای آزادی اسیران ، برای ناله بیچارگان ، برای آزادی و آزادگی و رهایی انسان از اسارت نفس و شیطان و هرچه از خدا بازش دارد ، و من آرزو دارم که در آن لحظه در کنارت باشم ، دوشادوش تو ، غلام تو ، پا به رکاب تو ، تا هر امری داری به من بگویی و من پروانه وار بسوی انجامش با شوق بال بگشایم ....
می دانم که خواسته ی بسیار بلندیست آقا ، من کجا و تو کجا ؟! من گدایی بی نوا و تو سلطان دو سرا ، من درمانده ای در قعر جحیم و تو طاووس اهل یقین ، اما آقا چه کنم این دل را؟! آرزو دارد و به کمتر از آن راضی نخواهد شد!
حال تو می دانی و این دل شکسته ، تو می دانی و این عبد عاصی ، تو می دانی و این آرزوی بزرگ!
آقا! آیا تو نیز چون جدت حسین(ع) ، غلام سیاه نمی خواهی ؟!
مرا به غلامی قبول کن آقا! غلامی که هر روز دیده بر جمال نورانی مولای خود دارد
نظرات شما عزیزان: